تك داستان آموزنده
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

برای تبادل لینک ابتدا مارا با نام تک داستان آموزنده و با آدرس http://takdastanha.loxblog.com/ لینک کرده و سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





مالاکیت

بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.

روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.

بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.

مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید

 

از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد

مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود،

از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.

او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند

راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد

تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:

«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است،

اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.

اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى . . .


برچسب‌ها:
[ جمعه 24 تير 1390برچسب:داستان کوتاه خواندنی قدرت بخشش, ] [ 12:5 ] [ سجاد آرام ]

عکاسی، کشاورز، روستا، سپیا، پیرمرد


در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت .
روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند :
عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد !
روستا زاده پیر در جواب گفت :
از کجا می‌دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام ؟
و همسایه‌ها با تعجب گفتند ؟ خب معلومه که این از بد شانسی است !
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت .
این بار همسایه‌ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند : عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب
دیگر به خانه برگشت .
پیرمرد بار دیگر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟
فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست .
همسایه‌ها بار دیگر آمدند :
عجب شانس بدی .
کشاورز پیر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟
چند تا از همسایه‌ها با عصبانیت گفتند : خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدن و تمام جوانان سالم را برای جنگ در
سرزمین دور دستی با خود بردند . پسر کشاورزپیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد .
همسایه‌ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند :
عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد و کشاورز پیر گفت : (( از کجا میدانید که ….؟ ))
نتیجه :
همیشه زمان ثابت می‌کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می‌پنداشته صلاح و خیرمان بوده و آ ن مسائل ، نعمات و فرصتهای بوده که زندگی به ما اهدا کرده است.
چه بسا چیزی را شما دوست ندارید و درحقیقت خیرشما در ان بوده وچه بسا چیزی را دوست دارید
و در واقع برای شما شر است خداوند داناست و شما نمیدانید.


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 5 تير 1390برچسب:داستان آموزنده صلاح ما در چیست؟, ] [ 2:4 ] [ سجاد آرام ]

http://www.mahstar.com/image/5eqebox6obq6omf1xw6k.jpg

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.

 

برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِچپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج درب و داغان نگا ساعت راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:داستان عاشقانه بسیار زیبا و غمگین (قرار), ] [ 1:18 ] [ سجاد آرام ]

3.JPG


برچسب‌ها:
[ شنبه 28 خرداد 1390برچسب:به نظر شما اين عكس حرکت داره؟؟؟؟؟؟؟؟ , ] [ 1:39 ] [ سجاد آرام ]

مورچه ای درپي جمع كردن دانه های جو از راهی می گذشت

و نزدیک كندوي عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد

ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد

از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد.

دست و پایش لیز می خورد و می افتاد…

 

هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:

ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود

و مرا به کندوی عسل برساند یک جو به او پاداش می دهم.

یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:

مبادا بروی … كندو خیلی خطر دارد!

مورچه گفت: بیباش، من می دانم که چه باید کرد…!

بالدار گفت:آنجا نیش زنبور است.

مورچه گفت:من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.

بالدار گفت:عسل چسبناك است، دست و پایت گیر می کند.

مورچه گفت:اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد!!!

بالدار گفت:خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار،

من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود

و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی…

مورچه گفت:اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان،

اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن.

من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید!

بالدار گفت:ممكن است کسی پیدا شود و ترا برساند

ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نيست کمک نمی کنم.

مورچه گفت: پس بيهوده خودت را خسته نکن.

من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.

بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:

یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.

مگسی سر رسید و گفت:

بیچاره مورچه! عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم…

مورچه گفت: آفرین، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند حیوان خیرخواه!!!

مگس مورچه را از زمين بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت…

مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی،

چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود،

چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند

و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند…!

مورچه قدری از اينجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت

تا رسید به میان حوضچه عسل،

و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبيده و دیگر نمی تواند  از جايش حرکت کند…

مور را چون با عسل افتاد کار / دست و پایش در عسل شد استوار

از تپیدن سست شد پیوند او / دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه برای نجات خود كوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد:

عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید.

اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بيرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم !!!

گر جوی دادم دو جو اکنون دهم / تا از این درماندگی بیرون جهم مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت:

نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاست…

این بار بختت بلند بود که من سر رسيدم ولی بعد از این مواظب باش

پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگسهمدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد…

سخن روز : از مردم طماع راستی مجوی و از بی وصل وفا مخواه.(غزالی)


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 26 خرداد 1390برچسب:داستان آموزنده مورچه و عسل, ] [ 13:46 ] [ سجاد آرام ]

Click to view full size image

در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند،

اما او در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد.

درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی

شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد.

درختان سیب باغ شيوانا هر سال نسبت به سال قبل بارور تر

و شاداب تر می شدند و مردم برای خرید سراغ او می آمدند. ..

 

یک سال تعداد سيبهای برداشت شده بسیار زیادتر از از قبل بود

و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه های بودند.

در دهکده ای دور هم کاهن یک معبد بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا،

دائم پشت سر او بد می گفت و مردم را از خرید سیب های او بر حذر می داشت.

چندین بار شاگردان از شیوانا خواستند تا كاهن معبد را گوش مالی دهند و او را جلوی معبد رسوا کنند، اما شیوانا دائم آنها را به صبر و تحمل دعوت می کرد و از شاگردان می خواست تا صبور باشند و از دشمنی کاهن به نفع خود استفاده کنند !!!

وقتی به شیوانا گفتند که تعداد سیب های برداشت شده امسال بیشتر از قبل است و بیم خراب شدن میواه های میرود٬ شیوانا به چند نفر از شاگردانش گفت که بخشی از سیب ها را با خود ببرند و به مردم ده به قیمت بالا بفروشند، در عین حال به شاگردان خود گفت که هر جا رسیدند درسهای رایگان شیوانا را برای مردم ده بازگو کنند و در مورد مسیر تفکر و روش معرفتی شیوانا نیز صحبت کنند…

هفته بعد وقتی شاگردان برگشتند با تعجب گفتند که مردم ده نه تنها سیب های برده شده را خریدند بلکه سیب های اضافی را نیز پیش خرید کردند !

یکی از شاگردان با حیرت پرسید: اما استاد سوالی که برای ما پیش آمده این است که چرا مردم آن ده با وجود اینکه سال ها از زبان امین معبدشان بدگویی شیوانا را شنیده بودند ولی تا این حد برای خرید سیب های شیوانا سر و دست می شکستند؟

شیوانا پاسخ داد: جناب کاهن ناخواسته نام شیوانا را در اذهان مردم زنده نگه داشته بود، شما وقتی درباره مطالب معرفتی و درسهای شیوانا برای مردم ده صحبت کردید، آنها چیزی خلاف آنچه از زبان کاهن شنیده بودند را مشاهده کردند، به همین خاطر این تفاوت را به سیب ها هم عمومیت دادند و روی کیفت سیب های شما هم دقیق شدند و عالی بودن آنها را هم تشخیص دادند. ما سود امسال را مدیون بدگویی های آن کاهن بد زبان هستیم. او باعث شد مردم ده با ذوق و شوق و علاقه و کنجکاوی بیشتری به درس های معرفت روی آودند و در عین حال کاهن خود را بهتر بشناسند!

پیشنهاد می کنم به او میدان دهید و بگذارید باز هم بدگویی و بد زبانی اش را بیشتر کند! به همین ترتیب هميشه می توان روی مردم این ده به عنوان خریدار های تضمینی میوه های خود حساب کنید.

هر وقت فردی مقابل شما قد علم کرد و روی دشمنی با شما اصرار ورزید. اصلا مقابلش نایستید، به او اجازه دهید تا یکطرفه در میدان دشمنی یکه تازی کند… زمان که بگذرد سکوت باعث محبوب تر شدن شما و دشمنی او باعث شکست خودش می شود.

در این حالت همیشه به خود بگویید، قدرت من بیشتر است چرا که او هیچ تاثیری روی من ندارد و من هرگز به او فکر نمی کنم و بر عکس من باعث می شوم تا به طور دائم در ذهن او جولان دهم و او را وادار به واکنش نمایم، این جور مواقع سکوت نشانه قدرت است …


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 22 خرداد 1390برچسب:داستان آموزنده فروش سیب, ] [ 13:48 ] [ سجاد آرام ]

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.

همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را

روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود،

چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

 

اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.

چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف

روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.

گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد،

تا اینکه ? معجزه! ? رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.

خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را

که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید،

اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند،

شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد،  اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک  را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین  دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی  به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به  سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن  آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و  می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد.  چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه  شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای  منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت.

دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:

یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.

و بر بال دیگرش نوشتند:

هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:داستان آموزنده چنگیز خان مغول و شاهین, ] [ 19:33 ] [ سجاد آرام ]

مرد در امتداد جاده راه مي رفت و هر از گاهي كه صداي ماشيني مي شنيد به پشت سر خود نگاه مي كرد اما تا مي خواست چيزي بگويد ماشين با سرعت از كنارش مي گذشت.چند ساعت گذشت و مرد ديگر قدرت رفتن نداشت اما مي دانست كه تا مقصد هم راهي نمانده با خود مي گفت خدا هيچ وقت فكر من نبوده وگر نه تا حالا حتما كسي مرا پيدا كرده بود.داشت زمين و زمان را نفرين مي كرد كه در آن موقع تاريكي پايش به سنگي گير كرد ومرد به زمين افتاد داشت خاك لباسهايش را مي تكاند كه ياد پاهاي خسته اش افتاد لحظه اي به تنها وسيله ي سفرش فكر كرد نگاهي به آسمان پر ستاره كرد و زير لب گفت:الهي شكر


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 8 خرداد 1390برچسب:جاده, ] [ 1:13 ] [ سجاد آرام ]

 

به آتوسا دختر کورش گفتند : مردی پنج پسرش در راه ایران شهید شده اند او اکنون در رنج و سختی به سر می برد و هر کمکی به او می شود نمی پذیرد دختر فرمانروای ایران با چند بانوی دیگر به دیدار آن مرد رفت خانه ایی بی رنگ و رو  ، که گویی توفانی بر آن وزیده است پیرمردی که در انتهای خانه بر صندلی  چوبی نشسته است پیش می آید و  می گوید خوش آمدید  
آتوسا می گوید شنیده ام پنج فرزندت را در جنگ از دست داده ای ؟ و آن مرد می گوید همسرم هم از غم آنها از دنیا رفت . 
آتوسا می گوید می دانم هیچ کمکی نمی تواند جای آنچه را که از دست داده ای بگیرد اما خوشحال می شویم کاری انجام دهیم که از رنج و اندوهت بکاهد . 
پیرمرد بی درنگ می گوید اجازه دهید به سربازان ایران در باختر کشور بپیوندم . 
می خواهم برای ایران فدا شوم . آتوسا چشم هایش خیس اشک می شود و به همراهانش می گوید در وجود این مرد لشکری دیگر می بینم . 
دو ماه بعد به آتوسا خبر می دهند آن پیر مرد مو سفید هم جانش را برای میهن از دست داد . 
آتوسا چنان گریست که چشمانش سرخ شده بود . او می گفت مردان برآزنده ایی همچون او هیچگاه کشته نمی شوند آنها آموزگاران ما هستند . 
و به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ : برآزندگان و ترس از نیستی؟! آرمان آنها نیستی برای هستی میهن است.
 آن پیرمرد هم ارزش میهن را می دانست و تا آخرین دمادم زندگی برای نگاهبانی از آن کوشید


برچسب‌ها:
[ جمعه 6 خرداد 1390برچسب:آموزگاران ما , ] [ 23:23 ] [ سجاد آرام ]
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. 

و اما خبر بد
این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
.....................
 حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون؟؟؟؟!!!!!



برچسب‌ها:
[ سه شنبه 27 ارديبهشت 1390برچسب:ماجرای طنز دو دیوانه !, ] [ 1:19 ] [ سجاد آرام ]
نشد برم ، نشد نره ، نشد بخواد ، نشد بیاد/نشد ولی شاید بشه ، واسم دعا كنین زیاد
  
 

فراموش نكنيم كه بسياري اوقات در زندگي وقتي به در بسته‌اي مي‌رسيم و يك‌صد كليد در دستمان است، هرگز نبايد انتظار داشته باشيم كه كليد در بسته همان كليد اول باشد. شايد مجبور باشيم صبر كنيم و همه صد كليد را امتحان كنيم تا يكي از آنها در را باز كند. گاهي اوقات كليد صدم كليدي است كه در را باز مي‌كند و شرط رسيدن به اين كليد امتحان كردن نود‌ و نه كليد ديگر است.
.
.
يادمان باشد كه زندگي را هرگز نخواهيم فهميد اگر كليد صدم را امتحان نكنيم...


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:اگه باز از روزگاردلت گرفت لحظه هاثانیه هات ابری شدن بیابامن , ] [ 17:58 ] [ سجاد آرام ]

ذه فخ ذخیشد 


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:حتی یک دیدار ساده می توان پرسه ایی غریب در کوچه باغ انتظار باشد, ] [ 17:52 ] [ سجاد آرام ]

 

پیشگویان به بابک خرمدین ، آزادیخواه میهن پرست کشورمان گفتند در پایان این مبارزه کشته خواهی شد او گفت سالها پیش از خود گذشتم همانگونه که ابومسلم خراسانی از خود گذشت برای این که ایران دوباره ادامه زندگی پیدا کند روح بزرگانی همچون ابومسلم در من فریاد می کشد و به من انگیزه مبارزه برای پاک سازی میهن را می دهد پس مرا از مرگ نترسانید که سالها پیش در پای این آرزو کشته شده ام . 
ارد بزرگ در سخنی بسیار زیبا می گوید : گل های زیبایی که در سرزمین ایران می بینید بوی خوش فرزندانی را می دهند که عاشقانه برای رهایی و سرفرازی نام ایران فدا شدند .  
بابک خرمدین اندکی بعد در حضور خلیفه تازی بغداد اینچنین به خاک و خون کشیده شد :  
خلیفه :عفوت میکنم ولی بشرطی که توبه کنی ! بابک :توبه را گنهگاران کنند٬توبه از گناه کنند. خلیفه :تو اکنو ن در چنگ ما هستی! بابک:اری ٬تنها جسم من در دست شما است نه روحم٬ دژ آرمان من تسخیر ناپذیر است.  
خلیفه :جلاد مثله اش کن! معلون اکنون چراغ زندگیت را خاموش می‌‌کنم. بابک روی به جلاد٬چشمانم را نبند بگذار باچشم باز بمیرم. خلیفه :یکباره سرش را ازتن جدا مکن٬ بگذار بیشتر زنده بماند! نخست دستانش را قطع کن!جلاد بایک ضربت دست راست بابک را به زمین انداخت.خون فواره زد.بابک حرکتی کرد شگفتی در شگفتی افزود٬زانو زده ٬خم شد وتمام صورتش را با خون گرمش گلگون گرد.شمشیر دژخیم بالا رفت وپایین آمد ودست چپ دلاور ساوالان را نیز از تن جدا کرد.فرزند آزاده مردم به پا بود٬ استواربود . خون از دو کتفش بیرون می‌‌جست .  
خلیفه :زهر خندی زد : کافر! این چه بازی بود که در آستانه مرگ در آوردی ؟ چرا صورت خود به خون آغشته کردی؟ چه بزرگ بود مرد٬چه حقیر بود مرگ٬ چه حقیر تر بود دشمن! پیش دشمن حقیر٬مردبزرگ٬بزرگتر باید. گفت : در مقابل دشمن نامرد ٬ مردانه بایدمرد ٬اندیشیدم که از بریده شدن دستانم ٬خون ازتنم خواهدرفت . خون که رفت٬ رنگ چهره زرد شود .مبادا دشمن چنان گمان کند از ترس مرگ است ٬خلق من نمی‌پسندندکه بابک در برابرگله ء روباه ان ترسی به دل راه دهد.... خلیفه از ته گلو نعره کشید: ببر صدایش را!!!! وشمشیر پایین آمد و سر. سری که هرگزپیش هیچ زورمند ستمگری فرود نیامده بود . هر بار که این داستان خوانده شود احساس می کنیم بابک هنوز هم زنده است و برای کشورش جان می دهد یادش گرامی باد .


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:بابک خرمدین زنده است , ] [ 13:37 ] [ سجاد آرام ]

سواره نظام مهرداد نخست ، خسته از جنگهاي طولاني وارد شهر هيرکاني (گرگان) شد .
آنها در شرق نيروهاي متجاوز بدوي و در غرب دمتريوس را شکست سختي داده بودند .
 مهرداد پادشاه اشکاني با لباسي ساده در شهر مي چرخيد و به گفتگوهاي مردم گوش مي داد نيم روزي که گذشت به گوشه ديواري تکيه داد تا خستگي از تن بدر کند از پنجره کوچک بالاي سرش سخنان دختراني را مي شنيد حرف هاي آنها با صداي فرش بافيشان به هم آميخته بود .
  يکي از آنها مي گفت مهرداد اگر سخت است فرزندي دارد دلنرم . مهرداد با شمشير پيمان بسته پس فرزند نرم خوي او با خرد و هوش دوستي کند .
دختر ديگر گفت : آنکه پايه دستگاه دودمان را مي ريزد نمي تواند نرم خو باشد او بايد همانند پي ساختمان سخت و آهنين باشد پس جبر بر سختي اوست .
و دختر کوچکتري که صدايش بسيار ضعيف مي نمود ادامه داد : آنکه بر اين زمين سخت ساختمان مي سازد و خود نمايي مي کند از جنس زيبايي است و زمين سخت را به آسمان مي برد . 
مهرداد تکاني خورد با خود گفت چطور چنين دختران دانايي در اين مرز و بوم زندگي مي کنند و او خود نمي داند . 
آن شب تا به پگاه خورشيد مهرداد اشکاني ، نخستن پادشاه دودمان اشکانيان در تمام مدت به حرفهاي آنها انديشيد . 
در وجود خود سختي و قدرت پي ساختمان دودمان را مي ديد و در وجود فرهاد دوم (فرزندش) دانايي و هوش بناي ساختمان را . 
آن سه دختر به ريشه ها پرداخته بودند و مهرداد از اين بابت در شگفت بود . به گفته ارد بزرگ انديشمند برجسته ايراني : پرداختن به ريشه ها ، کار ريش سفيدان و اهل دانش است . فرداي آن روز پادشاه ايران با تني چند از نزديکان به خانه ايي که روز پيش ندا از آن شنيده بود رفت و با شگفتي ديد آن خانه متروکه است از همسايگان پرسيدند و آنها گفتند سال ها پيش در اين خانه مرد و زني بودند با سه دختر که فرش مي بافتند هر سه دانا و از شاگردان ورتا ( حکيم و دانشمند زن ابتداي دودمان اشکانيان ) . بدست مزدوران آندراگوراس يوناني به خاطر آنکه مدام از بازگشت ايران و نجات از دست خارجيان يوناني سخن مي گفتند هر پنج نفر آنها را زنده زنده در کف همان خانه در گودالي کشتند .
 مهرداد با شنيدن اين سخنان ، بر آبادي آن خانه همت گمارد و آن خانه را مدرسه نمود در حالي که موبدان زرتشي اصرار بر آن داشتند که آن خانه آتشکده گردد و مهرداد نپذيرفت و گفت جاي آتشکده در کوهستان است نه ميان مردم .
 از آن زمان بزرگترين دانشمندان را براي تربيت و افزودن دانش فرهاد دوم بکار گرفت .
براي همين فرهاد دوم در بسياري از نبردها قبل از جنگ پيروز شده بود چون با دانش پشت سر دشمن خويش را خالي و سپس با تکاني آن را فرو مي ريخت . 
فرهاد دوم براي ايجاد جنگ خانگي در سوريه ( قسمت باقي مانده سلوکيان متجاوز )دمتريوس را که توسط پدرش مهرداد اسير شده و در زندان بود را رها کرد تا ميان دو برادر نبردي درگيرد. گفتني است که ظلم و ستم سلوکيان بر مردمان تحت انقيادشان موجب شد که مردم تحت ستم سلوکيان به فرهاد گرويدند. آنتيخوس براي گرفتن انتقام شکستها و اسارت خود با سپاهي گران به ايران آمد، ولي فرهاد به او فرصت نداد ناگهان بر او تاخت و در هنگام جنگ پادشاه سلوکي کشته شد. از اين پس سلوکيان يونان ديگر به خود اجازه تجاوز به حريم ايران را ندادند. انحطاط کامل دولت سلوکي از همين زمان آغاز گرديد. 


برچسب‌ها:
[ شنبه 24 ارديبهشت 1390برچسب:صدای جاودانه دختران ایرانی, ] [ 23:52 ] [ سجاد آرام ]

 

آهنگری شمشیر بسیار زیبا تقدیم شاپور پادشاه ساسانی نمود . شاپور از او پرسید چه مدت برای ساختن این شمشیر زمان گذاشته ایی و آهنگر پاسخ داد یک سال تمام . پادشاه ایران باز پرسید و اگر یک شمشیر ساده برای سربازان بسازی چقدر زمان می برد ؟ و او گفت سه تا چهار روز . 
شاپور گفت آیا این شمشیر قدرتی بیشتر از آن صد شمشیر دیگری که می توانستی بسازی دارد ؟ 
آهنگر گفت: خیر ، این شمشیر زیباست و شایسته کمر شهریار ! 
پادشاه ایران گفت : سپاسگذارم از این پیشکش اما ، پادشاه اهل فرمان دادن است نه جنگیدن ، من از شما شمشیر برای سپاهیان ایران می خواهم نه برای خودم ، و به یاد داشته باش سرباز بی شمشیر نگهبان کیان کشور ، پادشاه و حتی جان خویش نیست . این سخن شاپور دوم ما را به یاد این سخن دانای ایرانی ارد بزرگ می اندازد که : فرمانروای شایسته اسیر کاخ ها نمی شود نگاه او بر مرزهای کشور است .
شاپور با نگاهی پدرانه به آهنگر گفت اگر به تو پاداش دهم هر روز صنعتگران و هنرمندان به جای توجه به نیازهای واقعی کشور ، برای من زینت آلات می سازند و این سرآغاز سقوط ایران است . پدرم به من آموخت زندگی ساده داشته باشم  تا فرمانرواییم پایدارتر باشد . پس برای سربازان شمشیر بساز که نبردهای بزرگ در راه است .


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:پیشکش به شاپور ساسانی, ] [ 13:13 ] [ سجاد آرام ]

در افسانه‏ها آمده، روزي که خداوند جهان را آفريد، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا براي پنهان کردن راز زندگي پيشنهاد بدهند.  يکي از فرشتگان به پروردگار گفت: خداوندا، آنرا در زير زمين مدفون کن.  فرشته ديگري گفت: آنرا در زير درياها قرار بده.  و سومي گفت: راز زندگي را در کوه‏ها قرار بده.
ولي خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته‏هاي شما عمل کنم، فقط تعداد کمي از بندگانم قادر خواهند بود آنرا بيابند، در حالي که من ميخواهم راز زندگي در دسترس همه بندگانم باشد.  در اين هنگام يکي از فرشتگان گفت: فهميدم کجا، اي خداي مهربان، راز زندگي را در قلب بندگانت قرار بده، زيرا هيچکس به اين فکر نمي‏افتد که براي پيدا کردن آن بايد به قلب و درون خودش نگاه کند.
و خداوند اين فکر را پسنديد.



برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:راز زندگي, ] [ 1:29 ] [ سجاد آرام ]

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.

مرد جلو رفت و از فرشته پرسید: این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟

فرشتـه جواب داد: می خواهم با این مشعـل بهشت را آتش بـزنم و با این سطل آب، آتش های جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد!


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 18 ارديبهشت 1390برچسب:مشعل , ] [ 1:8 ] [ سجاد آرام ]

پسر و پدري داشتند در کوه قدم ميزدند که ناگهان پاي پسر به سنگي گير کرد، به زمين افتاد و داد کشيد:آآآي‏ي‏ي!!   صدايي از دوردست آمد:آآآي‏ي‏ي!!  پسرهم با کنجکاوي فرياد زد: کي هستي؟  پاسخ شنيد: کي هستي؟  پسرک خشمگين شد و فرياد زد ترسو!  باز پاسخ شنيد: ترسو:  پسرک با تعجب از پدرش پرسيد: چه خبر است؟  پدر لبخندي زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صداي بلند فرياد زد: تو يک قهرمان هستي!  پسرک باز بيشتر تعجب کردو پدرش توضيح داد: مردم ميگويند که اين انعکاس کوه است ولي اين در حقيقت انعکاس زندگي است. هرچيزي که بگويي يا انجام دهي، زندگي عينا به تو جواب ميدهد.  اگر عشق را بخواهي ، عشق بيشتري در قلبت به‏وجود مي‏آيد و اگر به دنبال موفقيت باشي، آن را حتما به دست خواهي آورد. هر چيزي را که بخواهي، زندگي همان را به تو خواهد داد.


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 15 ارديبهشت 1390برچسب:انعکاس زندگي, ] [ 20:19 ] [ سجاد آرام ]

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟



روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.



من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.



روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:تيمارستان, ] [ 23:56 ] [ سجاد آرام ]


پشتش سنگین بود و جاده‌های دنیا طولانی. می‌‌دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می‌خزید، دشوار و کند و دورها همیشه دور بود. سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی‌داشت و آن را چون اجباری بر دوش می‌کشید.

 

پرنده‌ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:

 

من هیچ‌گاه نمی‌رسم، هیچ‌گاه". و در لاک سنگی خود خزید، به نیت نا امیدی.

 

خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد، کره‌ای کوچک بود و گفت:

 

"نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد، هیچ‌کس نمی‌رسد، چون رسیدن در کار نیست! فقط رفتن است، حتی اگر اندکی، و هربار که می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آن چه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره‌ای از هستی را بر دوش می‌کشی؛ پاره‌ای از مرا".

 

خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه‌ها چندان دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت: « رفتن، حتی اگر اندکی» و پاره‌ای از او را با عشق بر دوش کشید

 

 

 


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:سنگ پشت, ] [ 10:50 ] [ سجاد آرام ]
صفحه قبل 1 ... 7 8 9 10 11 ... 62 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ
موضوعات وب
آرشيو مطالب
شهريور 1394
تير 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 اسفند 1393 بهمن 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 مهر 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 بهمن 1390 دی 1390 آذر 1390 آبان 1390 مهر 1390 شهريور 1390 تير 1390 خرداد 1390 ارديبهشت 1390 فروردين 1390
امکانات وب

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 41
بازدید هفته : 83
بازدید ماه : 1024
بازدید کل : 1105852
تعداد مطالب : 1229
تعداد نظرات : 668
تعداد آنلاین : 1


Alternative content