تك داستان آموزنده
| ||
|
روزی دخترکی که در خانواده ای بسیار فقیر زندگي می کرد از خواهرش پرسید مادرمان کجاست؟ کریسمس فرا رسید و پدر دو دختر که در معدن کار می کرد مبلغ ۴۰ دلار را برای هر کدام از بچه ها کنار گذاشت تا این که در هنگام تحویل سال به آنها داد. دخترک بسیار آشفته شد و فردای آن روز سریع کیف و کفش قدیمی اش را به بازار کالا های دست دوم برد و آن را با هر زحمتی که بود به قیمت ۱۰ دلار فروخت؛ سپس فورا به سمت کفش فروشی دوید و کفش طلایی را خرید. در حالی که کفش را به دست داشت، پدر و خواهرش را راضی کرد تا او را تا اداره پست همراهی کنند. وقتی به اداره پست رسیدند، دخترک به مأمور پست گفت که لطفاً این کفش را به بهشت بفرستید. مأمور پست و خانواده دختر سخت تعجب کردند؛ مأمور با لبخند گفت که برای چه کسی ارسال کنم؟ دخترک گفت که خواهرم گفته مادرم در بهشت است من هم برایش کفش خریدم تا در بهشت آن را بپوشد و در آنجا با پای برهنه راه نرود، آخر همیشه پای مادرم تاول داشت..
برچسبها: [ چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:یک جفت کفش طلایی, ] [ 20:21 ] [ سجاد آرام ]
روزی مرد كوري روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.روي تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که كلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد: وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
برچسبها: [ سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:داستان بسیار جالب و آموزنده “ گدای کور و روزنامه نگار ”, ] [ 12:24 ] [ سجاد آرام ]
روزی دختری زیبا نزد کوروش کبیر رفت وبه او گفت: من عاشق تو شدم با من ازدواج کن کوروش به دخترک گفت . . .
من شایسته ی تو نیستم من برادری دارم که زیبا و جوان است او شایسته ی شماست الان پشت شما ایستاده
دختر برگشت وپشت خود را نگاه کرد …
اما کسی نبود…
کوروش به او گفت اگر عاشقم بودی برنمی گشتی…
داستان ارسالي توسط آبجي رضوانه، اينم آدرس وبش http://www.salitalk1.mihanblog.com/ برچسبها: [ دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:داستان دختر و كوروش, ] [ 23:12 ] [ سجاد آرام ]
در بيمارستاني ،دو مرد در يک اتاق بستري بودند.مرد کنار پنجره به خاطر بيماري ريوي بعد از ظهرها يک ساعت در تخت مي نشست تا مايعات داخل ريه اش خارج شود. اما دومي بايد طاق باز مي خوابيد و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانواده هايشان ، شغل، تفريحات و خاطرات دوران سربازي صحبت مي کردند.بعد از ظهرها مرد اول در تخت مي نشست و روي خود را به پنجره مي کرد و هر آنچه را که مي ديد براي ديگري توصيف مي کرد. در آن حال بيمار دوم چشمان خود را مي بست و تمام جزئيات دنياي بيرون را پيش روي خود مجسم مي کرد.
برچسبها: [ سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:يک داستان حيرت انگيز, ] [ 13:19 ] [ سجاد آرام ]
دانشجویی به استادش گفت:
استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟ دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم. استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید
برچسبها: [ دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب: خدا, ] [ 23:15 ] [ سجاد آرام ]
روزگاري در جزيره اي دور افتاده تمام احساسها در كنار هم به خوبي و خوشي زندگي مي كردند برچسبها: [ دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:داستان عشق , ] [ 22:13 ] [ سجاد آرام ]
مردي بود كور كه خيلي زود از خواب بيدار شد تا نماز صبح را با جماعت در مسجد بخواند وي لباس خود را پوشيد و وضو گرفت سپس راهي مسجد شد در نيمه راه پاي او ليز خورد و بر روي زمين افتاد و لباسش كثيف شد دوباره به خانه برگشت و لباسش را پوشيد و وضو گرفت و برگشت تا اينكه در مسجد نماز بخواند و براي بار دوم در همان مكان اول پايش ليز خورد و افتاد و باز هم لباسش كثيف شد دوباره به خانه برگشت و لباسش را عوض كرد و وضو گرفت و راهي مسجد شد در وسط راه با مردي كه چراغ در دستش بود روبرو شد از آن مرد پرسيد كه تو كي هستي مرد جواب داد كه من تو را ديدم كه دوبار در وسط را افتادي و با خودم گفتم كه راه تو را نوراني كنم تا بتواني به مسجد بروي و آن مرد با آن مرد كور به مسجد رسيدند و مرد كور به آن مرد گفت كه بيا داخل نماز بخوانيم اما آن مرد خودداري كرد دوباره به او گفت كه بيا نماز بخوانيم اين بار مرد به شدت خودداري كرد بعد از آن مرد كور از او پرسيد چرا دوست نداري نماز بخواني مرد در جواب گفت كه من شيطانم در بار اول من تو را بر زمين انداختم تا نتواني به مسجد بروي اما وقتي كه تو به خانه برگشتي خداوند تمام گناهانت را بخشيد و براي بار دوم كه تو را انداختم و تو هم دوباره به خانه برگشتي و راهي مسجد شدي خداوند تمام گناهان اهل بيت تو را بخشيد و براي بار سوم ترسيدم تو را بيندازم مبادا دوباره برگردي و خداوند بوسيله اين كارت تمام گناهان اهل روستا را ببخشد برچسبها: [ سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:مردكور و شيطان, ] [ 22:29 ] [ سجاد آرام ]
روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در کوه دورافتادهاى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود که خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست که او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد که به استادش خدمت کند. ویشنو با لبخند سرش را تکان داد و گفت: “مشکلترین کار براى تو این است که بخواهى با عمل، تلافى چیزى را بکنى که من آن را رایگان به تو دادهام”. شاگرد به او گفت: “خواهش مىکنم استاد! اجازه دهید که افتخار خدمت به شما را داشته باشم”. ویشنو موافقت کرد و گفت: “من یک لیوان آب سردِ گوارا مىخواهم”. شاگرد گفت: “الساعه استاد”. و در حالى که از کوه سرازیر مىشد، با شادى آواز مىخواند. برچسبها: ادامه مطلب [ چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:داستاني جالب از لرد ويشنو و شاگردش, ] [ 1:16 ] [ سجاد آرام ]
زن و مرد جوانی که به هم علاقهمند شده بودند، پس از آنکه پزشکان تشخیص دادند مرد به خاطر سرطان چند ماه بیشتر زنده نخواهد ماند، با هم ازدواج کردند. داماد به نام «ریک» که به سرطان روده مبتلا بود هنگام ازدواج گفت: در این چند ماهی که زندهام، میخواهم از هر لحظه زندگیام در کنار همسرم «کری» لذت ببرم. با گذشت زمان شیمیدرمانی نیز جوابگو نبود و حال ریک بشدت وخیم شد تا اینکه ماه گذشته درگذشت. وی قبل از آنکه بمیرد گفت: اگر چه زمان زندگیمان کوتاه بود، اما با عشق گذشت. برچسبها: [ سه شنبه 27 دی 1390برچسب:ازدواج عروس و دامادی که محکوم به مرگ بود, ] [ 13:48 ] [ سجاد آرام ]
بزرگترین گروه های حقوق بشری در دنیا اگر به جای صهیونیستها به دست شیرهای درنده بود خیلی دنیای بهتری داشتیم.....
نویسنده وبلاگ بخوان در آخرین پست خود نوشت: بزرگترین گروه های حقوق بشری در دنیا اگر به جای صهیونیستها به دست شیرهای درنده بود خیلی دنیای بهتری داشتیم.
این شیرماده پس از شكار آهو متوجه می شودكه شكارش بارداربوده، او سراسیمه میشود، نخست تلاش میکند تا بچه را نجات دهد، و از دریدن شکارش دست برمیدارد. اما وقتی نمیتواند بچه را نجات دهد بروی زمین در کنار شکارش دراز میکشد، عکاس بعدا پی میبرد که شیر سکته کرده است. و در کنار این عکس تصویری از یک صهیونیست با تی شرتی که رویش نوشته یک تیر و دو نشان با تصویری از یک زن باردار محجبه. برچسبها: [ شنبه 17 دی 1390برچسب:حیوان با وجدان تراست یا صهيونيست !؟, ] [ 1:5 ] [ سجاد آرام ]
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسيدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد. جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت . روزی گذر پادشاه بر مكان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست
که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاري کند . جوان فرصتي برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسايل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ )) جوان گفت: (( اگر آن بندگي دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ )) برچسبها: [ جمعه 9 دی 1390برچسب:داستان کوتاه و زیبای “عشق جوان به دختر پادشاه”, ] [ 23:31 ] [ سجاد آرام ]
استادي درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: 50 گرم ،100 گرم،150 گرم استادگفت: من هم بدون وزن کردن، نميدانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟ یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد. حق با توست… حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود.عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟ شاگردانگیج شدند. یکی از آنها گفت ليوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید. اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگي مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي که برایتان پیش می آید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاري برچسبها: [ پنج شنبه 12 آبان 1390برچسب:داستان آموزنده و زیبای ” لیوان را زمین بگذار “, ] [ 23:38 ] [ سجاد آرام ]
روزي روزگاري نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد. برچسبها: [ پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:داستان آموزنده بخت بيدار, ] [ 22:52 ] [ سجاد آرام ]
كوهنوردي میخواست به قلهای بلندی صعود کند. پس از سالها تمرين و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شيب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایاكمكم کن !
ندايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی؟
- نجاتم بده خدای من! - آیا به من ایمان داری؟ - آری. همیشه به تو ایمان داشتهام - پس آن طناب دور کمرت را پاره کن! کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمیتوانم. خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟ کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم.نميتوانم. روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابي
به دور کمرش حلقه شده بود و تنها نیم متر با زمین فاصله داشت . . .
برچسبها: [ سه شنبه 26 مهر 1390برچسب:داستان زیبا و آموزنده کوهنورد با تجربه, ] [ 12:30 ] [ سجاد آرام ]
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟ برچسبها: ادامه مطلب [ دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:یک داستان عاشقانه و غم انگیز زیبا از یک دختر, ] [ 18:6 ] [ سجاد آرام ]
![]() شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سراسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
برچسبها: [ یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:تنها راه رسيدن, ] [ 13:17 ] [ سجاد آرام ]
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند : برچسبها: [ پنج شنبه 17 شهريور 1390برچسب:نامه اي به پدر , ] [ 1:15 ] [ سجاد آرام ]
چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت
برچسبها: [ دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:خراشهاي عشق خداوند, ] [ 1:16 ] [ سجاد آرام ]
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. ارسال شده توسط شيما كريمي برچسبها: [ دو شنبه 27 تير 1390برچسب:خواست خدا, ] [ 14:24 ] [ سجاد آرام ]
پس از او خواستند وزنه ای که ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر میرسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان ۵ کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن میدانست. هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمیتوانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». نخواهید توانست بیش از آنچه باور دارید«میتوانید» انجام دهید. «نورمن وینست پیل» برچسبها: [ یک شنبه 26 تير 1390برچسب:داستان كوتاه (ركورد زندگي را ميتوان شكست), ] [ 19:24 ] [ سجاد آرام ]
|
|
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |